نوشته میشل گیل، دانشگاه ایلینویز شیکاگو، ایالات متحده آمریکا
برگردان و خلاصهسازی از صهبا صالحی
این مقاله به بررسی مفاهیم گذار و استقلال، در کنار شرایط کنونی که بیشماری از افراد دارای معلولیت را در موقعیتهای استخدامی حبس میکند میپردازد؛ موقعیتهایی که نه تنها دستمزد حداقلی را پرداخت نمیکند بلکه خدمتگذاری افراد به کارگاه را برای تمام عمرشان استحکام میبخشد. موجودیتِ کارگاههای توانمندسازی[۱] بر پایه و تداوم ساختاری است که افراد ناتوان را در محیطهای شبه-کاری حبس میکند. این مقاله بحثی را درباره قرارداد اجتماعی با فرد ناتوان در کارگاه آغاز میکند. ]از این نظر[ کارگاه دیگر مکانی برای رهاییبخشی اجتماعی نیست که برای فرد فرصت یادگیری مهارتهای شغلی فراهم میآورد، بلکه تبدیل به نهادی شده است که ارتشی از کارگرها را خلق کند تا به دلیل موقعیت ناتوانیشان برای همیشه مجبور به زندگی و کار در کارگاه شوند.
در آخر، من را در یک کارگاه توانمندسازی گذاشتند. این کار دیوانهام کرد. تمام روز کارمان این بود که میخها را در لیوانهای پلاستیکی میگذاشتیم. نمیفهمیدم چرا آنجا هستم، انتخاب من نبود. بعد از یک هفته فرار کردم. (از ماروگر، ۲۰۰۲)
در نقل قول بالا از مستند فرانسوی دایان ماروگر ساخته سال ۲۰۰۲ به نام مادری ممنوع، صحنهای است که در آن یکی از شخصیتهای اصلی، برتراند، به دیدن محل کار خود در زمان دبیرستان میرود. واکنش او به بازدید از کارگاه نقل قول بالا است؛ درک این که «کاری» که مجبور به انجامش بود نه تنها بیفایده بلکه کار مورد انتخابش هم نبود. او بر خلاف میلش در کارگاه قرار داده شده بود، که تنها یک انتخاب برایش گذاشت، فرار از موسسهای که لازمهاش انجام چیزی شبه-کار بود. واکنش برتراند به کارگاه، واکنش اولیه من نبود. یک هفتهای که برای او طول کشید تا بفهمد، برای من سالها طول کشید.
فهمیدن این که سیستم معیوب است: زمانی که در کارگاه گذراندم
سال آخر دبیرستان به عنوان بخشی از برنامه خدمت به جامعه، کاری در یک کارگاه توانمندسازی محلی گرفتم. واکنش اولیه من حیرت بود از این که جایی وجود دارد که به مردمی با تواناییهای مختلف فرصت داشتن شغل ارائه میکند. فعالیتهای کارگاه در هر روز ممکن بود هر چیزی از ساختن شمع و پازل تا کامل کردن کارهای پیمانی از یک توزیع کننده محلی که تجهیزات فیزیوتراپی میفروخت را شامل بشود. سال اول کالج به عنوان کارمند آنجا استخدام شدم و تا شش سال آینده به کار در آنجا ادامه دادم. هرچند که سالهای کار کردن من در کارگاه به دلیل در رابطه بودن روزانه با همه آن آدمها لذتبخش بود، خیلی زود به بیعدالتیهای کارگاه پی بردم؛ همانهایی که برتراند در فیلم به آنها ارجاع میدهد. هرچند که من دستمزد مناسبی برای نظارت کردن میگرفتم تمام افراد دارای معلولیتی که کار پیمانی را انجام میدادند دستمزهایی اغلب کمتر از ۳۰ دلار برای یک ماه کار میگرفتند.
شرکت محلیای که با کارگاه قرارداد داشت برای تولید هر یک کالا چند سنتی پرداخت میکرد. بخشی از این پول به فردی که کار را انجام میداد داده میشد در حالی که بقیه پول– در کنار هزاران دلاری که از طرف استانداری محلی میآمد- به کارمندان غیرمعلول داده می شد. در این کارگاهِ به خصوص، معلولیت معادل دستمزد کمتر و حتی موقعیت پایینتر بود.
در مدت زمانی که در کارگاه استخدام بودم حتی یک کارمند هم به شغلی مستقل با دستمزد بالاتر گذار نکرد. در عوض «مشتری»های بیشتری پیدا شدند، در ضمنی که سازمان پول بیشتر و بیشتری از استانداری دریافت میکرد. گفتمان گذار و آموزش شغلی در این کارگاه یک افسانه بود که تنها برای خوشامدِ مذاق اهداکنندگانی با وجدان بیدار اجتماعی در مراسمی به صرف شراب و پنیر تداوم پیدا میکرد. همین که فردی به عنوان مناسب برای کار در کارگاه شناسایی شده و برچسب میخورد، سرنوشتش محتوم بود؛ ۳۰ ساعت در هفته تولید جنس به ازای دستمزدی که هرگز نمیتوانست با آن استقلال به دست آورد، چه برسد به این که یک شب شام و نوشیدنی در شهر برایش بخرد.
در این مقاله من شکلگیری ایدئولوژیک کارگاههای توانمندسازی را جهت عیان کردن نقصها و الگوهای انزواسازی از طریق ارائهای مدرن بررسی خواهم کرد. این پروژه نه تنها از دانشی استفاده میکند که میگوید کارگاهها از اساس موسساتی فاسد برای آموزش شغلی هستند، بلکه از شش سال تماس روزانه در یک کارگاه به عنوان محل کار من بهره میبرد. امید است که این تلاش رسالهای پیچیده اما متقاعدکننده، بر پایه و تداوم کارگاه به عنوان محلی که افراد ناتوان را در فضای شبهکاری جا میدهد، تولید کرده باشد.
ممکن است این سوال مطرح شود که لزوم انجام چنین پروژهای چه بود؟ گرچه شاید هنوز باید انگیزههای پیچیدهای از عمق ناخودآگاه خودم استخراج شود، به راستی این سوال را از خودم میپرسم که چرا هنوز به کارگاهی که زمانی مدتی طولانی در آن کار کردم برنگشتهام؟ ولی از زمان ترک آنجا در پنج سال قبل هیچ میلی به بازگشت نداشتهام. چه چیزی در شکلگیری آن کارگاهِ به خصوص و شاید دیگر کارگاهها به طور کلی، وجود دارد که افراد را پس از ترک آن به دیدار مجدد ترغیب نمیکند؟ به طور عام چرا ترک کردن کارگاه برای افرادی که در آن بودهاند سخت است، اما وقتی که گذار اتفاق میافتد هرگونه میلی برای دیدار یا وارد شدن مجدد به همان محل منزوی کننده از بین میرود؟ پروژه من تلاشی است برای تئوریزه کردن و امیدوارم شروعی باشد بر فهم این که چرا کارگاههای توانمندسازی به این شکل کنونی کار میکنند.
قراردادسازی معلولیت: از دست رفتن آزادی و حق انتخاب
متاسفانه افراد دارای معلولیت با برچسب ناتوانی در رشد، کنترلی بر گزینه های شغلی خود ندارند. بر اساس نقص مشهود و برچسب متعاقب آن، نیروهای جدید کارگاه در ازای سلب شدن هر گونه مشارکتی در تعیین آینده شغلی خود استخدام میشوند. به فرد دیگر فرصت پرسهزنی در خیابانها داده نمیشود و در عوض در مکانی مجزا شده قرار داده میشود. من استدلال میکنم که این تعویض آزادی (پرسهزنی در خیابان) با انزوا (استخدام) در راستای منافع عالیه فرد نیست بلکه تنها فایده آن برای دیگر افراد جامعهای است که کارگاه در آن قرار دارد. با جدا شدن نیروی کار کارگاه از جامعه و قرار گرفتن در داخل موسسه، جامعه از حضور فرد و موقعیت توام با معلولیت او خالی می شود. در تلاش برای منزوی کردن تمام آنهایی که «دیوانه» پنداشته می شوند، حرکت به سمت برنامه و موسسات کاری نه تنها دیوانه را در محل منزوی میکند بلکه سایر جامعه مسلط را از دیوانگی پاک میکند. درون کارگاههای توانمندسازی افراد با ناتوانی ذهنی در محلی جدا از دیگران گذاشته میشوند. حال موقعیت معلولیت در معرض نوعی قرارداد اجتماعی قرار گرفته است. حضور و هرگونه نشانه قابل رویت آن برای ادغام در جامعه دشوار به نظر میرسد و در عوض آنهایی که دارای معلولیت هستند مجبور به ترک جامعه میشوند.
بنابراین شکلگیری کارگاههای مدرن شامل آن چیزی میشود که من به آن نام «قراردادسازی معلولیت» را ارجاع میدهم. در اصل این عبارت به قراری اجتماعی ارجاع میدهد که آن هنگام که محل منزویای برای جا دادن فرد دارای معلولیت ایجاد میشود بین فرد دارای معلولیت و سایر اعضای جامعه ایجاد شده است. در ازای سرپناه و آموزش “شغلی/درمانی” که توسط بدنه حاکم جامعه ارائه و بر آن سرمایهگذاری میشود، افرادی که برچسب معلول دارند به صورت (غیر)داوطلبانه به عنوان کارمند کارگاه و در مکان سازمانیاش به کار گرفته میشوند. علاوه بر این، حذف این افراد به درون ساختمانی است در حاشیه شهر که ساکنانش به ازای ماندن در آنجا به عنوان نیروی کار موسسه، غذا و سرپناه دریافت میکنند. این جابجایی که با قرار دادن افراد درون مکانهایی بر اساس موقعیت معلولیت آنها توسط جامعه حاکم اتفاق میافتد که معلولیت را جنبه ناخواستنی مدنیت میپندارند، به این «قراردادسازی معلولیت» منجر میشود.
من اخیرا چند روزی را در ایرلند در یک مرکز کمپهیل گذراندم؛ سازمانی بینالمللی که بر اساس آموزههای رودولف اشتینر و جنبش انتروپوسوفی شکل گرفته است. ساختار کمپهیل محلی شبه-مزرعه است که در آن «دانشآموزان» (جوانانی با نوعی نقص یا معلولیت) در کنار «همکاران» (اغلب داوطلبان بینالمللی که معلولیتی ندارند و برای تعهد داوطلبانه یک ساله به آنجا میآیند) زندگی میکنند. هدف، ایجادِ شرایط زندگیای است که در آن جامعه بتواند با تولید غذای خود، راههایی برای حمایت اقتصادی و زندگی اجتماعی تقریبا به طور کاملا مستقل را داشته باشد. هر چند این مقاله فرصت تئوریزه کردن کامل این نوع از مکان در ارتباط با کارگاههای توانمندسازی و قراردادسازی معلولیت را نمیدهد، مکانهایی بینالمللی شبیه به این و لآرک اغلب میتوانند مکانهایی بسیار پرمناقشه برای بحثهای علمی درون جامعه مطالعات معلولیت باشند. میتوان با تولید علم عمیق و استدلال نظری به ساختار و شکلگیری این نوع گزینهها برای سرپناه مسکونی- اغلب اوقات برای افرادی که برچسب معلولیت رشدی یا ذهنی دارند- پرداخت.
همچنین میخواهم به طور خلاصه اشاره کنم که چرا من «معلولیت» را هنگام ربط دادن آن به قراردادسازی در مقابل «نقص» انتخاب کردم. از معلولیت به این دلیل استفاده میکنم که این جامعه و نه فرد است که حرکت به سمت قراردادسازی را شکل میدهد. به زبان ساده بر روی فردِ دارای معلولیت کاری انجام میشود؛ آنها استخدام اجباری در کارگاه را دریافت میکنند. در تئوری شکلگیری مدل اجتماعی، این جامعه است که معلولیت را بر اساس فرضیات ارزش و منزلت فرد با نقص خاصی ایجاد میکند. در کارگاه چنین اتفاقی میافتد. تغییر از نقص فردی به سمت تعبیری اجتماعی از نامناسب بودن، به شکلگیری موقعیت معلولیت منجر میشود. این قرارداد جدید با دیوانگی یا فلج مغزی نبوده بلکه با فردی بوده است که داخل یک دستهبندی معلول قرار داده شده است. این قرارداد در شکلگیری و حفظ موسسه، عنصری حیاتی است.
کارگاههای توانمندسازی در یک سطح بر پایه این اعتقاد هستند که تمامی مردم میتوانند کار کنند. همراه با این عقیده فرضیه دیگری هست؛ آنهایی که کار ندارند اغلب همانهایی هستند که از جامعه طرد شدهاند، فقیران، ناقصان و جانیان. کارگاهها با این امید ایجاد میشوند که نه تنها استخدام با مزد برای آنهایی که کمک عمومی دریافت میکنند فراهم میکنند، بلکه خروجی یا محصولات کارگاه نیز نفع قابل اندازهگیری برای جامعه اطراف کارگاه فراهم میآورد. کارگاه نشانه ملموسی است از قرارداد اجتماعی که ایجاد شده: یک شغل در ازای تلاش برای خودکفا شدن اعضای جامعه.
تحلیل مستند از بهرهبرداری در کارگاه
دیوید میچل (نویسنده و بازیگر) و شارون اسنایدر (عضو هیئت علمی گروه معلولیت و توسعه انسانی در دانشگاه ایلینویز در شیکاگو) با تجزیه و تحلیل گفتمان با تمرکز بر روابط در جامعه (براساس تئوریهای میشل فوکو) در یک سریال تلویزیونی به نام «چند معلول» به کارگردانی فردریک ویسمن، اجبار و نظارت سازمانی که توسط این مستند ثبت شده را به این صورت بیان میکنند که:
همه مدیران و معلمان مؤسسه آلاباما [[the site of Wiseman’s documentary از الفاظی برای بزرگنمایی استفاده میکنند. آنها میخواهند نشان دهند که میل بازگشت افراد به موسسه زیاد است و شیوههایی را دنبال میکنند که بتوانند افراد بیشتری را پناهنده موسسه خود قرار دهند. همانطور که یکی از سرپرستان برای گروهی از کارگران غیرمعلول توضیح میدهد: ما به دنبال آموزش ساکنین خود هستیم تا در یک جامعه باز یا یک سرپناه برای استقرار فعالیت کنند. پیوند “یا” در این اظهار نظر نشان دهنده تعارض است که کلیه اهداف را تحت تأثیر قرار میدهد. نهادهای وابسته تلاش دارند که ساکنین را تابع خود نگه دارند. از این رو آنها به آموزش تعلیمپذیری و مطیع بودن میپردازند، که این کار به زمان و انرژی بسیار زیادی نیاز دارد. این نحوه سرمایهگذاری منابع، مشکلاتی بنیادی را به وجود میآورد و این مسئله را به هدف اصلی اما غیرقابل شناخت کارکنان مؤسسه تبدیل میکند. (اسنایدر و میچل، ۲۰۰۳)
همه افراد تحت پوشش از مزایای کارگاه بهرهمند میشوند. بنابراین وقایع روزانه بدون وقفه انجام میپذیرند. در صورتی که اختلالی در روند رویدادها به وجود آید این امکان وجود دارد که اختلاف نظر بین ساکنان کارگاه برای حل مسئله افزایش پیدا کند. دوربین ویسمن جلسهای که مدیران کارگاه برای تنظیم اسناد و مدارک، در آن شرکت کردند را ضبط میکند. ۷۵ درصد از کارمندان این کارگاه، افراد نابینا هستند و بقیه دیگر معلولیتهای جسمی را دارا هستند. آنها در مورد مشکل ظاهری کارمندان خود صحبت میکنند و ادعا دارند که افراد نابینا بیمار هستند و به نظر میرسد که هیچ کارمند قابل اطمینانی در کارگاه خود ندارند. سرپرست کارگاه، خواهان نیروهای کاری است که کار روزانه را به درستی انجام دهند و سپس به اتاقهای خوابگاه خود بازگردند. معادل روزهای بیماری و اختلالاتی که بر اثر معلولیت در کار به وجود میآید، فشار کار کارگاهی وجود دارد که این به عنوان ایدئولوژی کارگاه شناخته میشود. در کارگاه افراد به عنوان یک شخص دیده نمیشوند بلکه بر اساس معلولیتی که دارند به آنها برچسب زده میشود و آنها بر اساس برچسبهایشان و به صورت جمعی شناخته میشوند. در واقع «نابینایی» طرز فکر است. از آنجا که سرپرست کارگاه، نابینایی را با بیماری برابر میداند، در نتیجه مشکلات بزرگتر کارگاه را نمیبیند. کارگاهها در عمل هیچ گونه مزایایی برای افراد زیر پوشش خود ندارند. خلاقیتی در آنجا وجود ندارد و دستمزدها بسیار ناچیز هستند.
در واقع بیننده مستند باید اولین لحظات فیلم را با دوربین در حال گذر در موسسه بگذراند. دوربین شروع به حرکت میکند و از مرکز تجاری شهر به محلههای مسکونی میرسد، بعد بخشهای فقیرنشین شهر که پر از ماشینهای شکسته و خانههای پوسیده است، بعد از آن بیننده مسیر کارگاه را در حومه شهر میبیند. در واقع کارگاهها در بخشهای مرکزی شهر یا مکانهایی در دسترس، که افراد بتوانند آنها را راحت پیدا کنند شکل نگرفتهاند، در عوض برای پیدا کردن آنها نیاز به پیمودن راه زیادی است که این مسیر به تدریج از ثروت و نشاط به سمت یک مکان کاملاً بیبضاعت پیش میرود. دستمزدهایی که به کارمندان این کارگاه داده میشود زندگی فقیرانه را به آنها تحمیل میکند. همچنین با قرار دادن کارگاهها در خارج از شهر، وسوسه ادغام آنها با اجتماع حذف میشود. در عوض، سرپرستان از خطر ریسک روزهای بیماری کارگران مطیع خود سخن به میان میآورند . با حرکت دوربین در کارگاه، نظر بیننده به کالاهایی که توسط کارمندان تولید میشوند، جلب میشود. از این مستند میآموزیم که دو نوع محصول متمایز در این کارگاهها تولید میشوند. یکی مربوط به کارگران و دیگری سرپرستان آنها. در داخل کارگاه طبقهای از افرادی هستند که با دستمزد پایین محصولاتی را تولید میکنند که توسط دیگر افراد کم درآمد و زیردست مورد استفاده قرار میگیرند. این مکانها اغلب محصولات منحصر به فردی را تولید نمیکنند که در ویترین بازار تجارت جهانی جایی برای خود پیدا کنند، بلکه کالاهایی مانند جاروی دستهدار و کیسههای کمکهای اولیه را تولید و با قیمت ارزان به فروش میرسانند، که تمام آنها با همان نیروهای کار کم درآمد تولید میشوند. این کارگاهها در رشد فقر کارمندان خود نقش مهمی ایفا میکنند. از آنجا که کارمندان کم مزد، همان محصولاتی را میسازند که توسط ماشینآلات کارخانهها در مکانهای دیگر تولید میشوند، جای خود را در پایینترین بخش تولیدات کارخانهای بلوکه میکنند.
استدلال میچل و اسنایدر:
«هدف اصلی هرگز ایجاد صمیمیت و وابستگی متقابل در بین ساکنان نیست. افراد کارگاه کسانی هستند که بیشترین نیاز را به آسایش و وابستگی متقابل جمعی دارند. در صحنهها دیده میشود که آنها کارگران را از هم جدا میکنند تا عادتها شکل نگیرند و به این شکل تغییر ایجاد میکنند. تا جایی که صدای زنگ خطر به گوش میرسد. هر سناریو در فیلم با صدای ماشینآلات پر شده است که مکالمه کارگران را کاملاً جابجا کرده است. هر کارگر در چرخه تولید به عنوان یک چرخ دنده عمل میکند و آموزش یک رکن اساسی در جهت تحقق جایگاه آینده فرد در خط تولید به شمار میرود» (اسنایدر و میچل، ۲۰۰۳).
سیستمهای آموزشی کمک میکنند تا نسل آینده کارکنان را آماده کنند. جداسازی کارکنان در کارگاه و اتصال به این انزوا مبتنی بر یک سیستم آموزشی است که دانشآموز را برای قرارگیری در کارگاه آماده میکند. آموزش و انجام دادن کار کارگاهی به موازات یکدیگر کار دشواری به نظر نمیرسد. همانطور که قبلاً به آن اشاره شد، دانشجویان ایالت واشنگتن و زبالههای آنها مثال کاملی از این موازات بین سیستمهای آموزشی و انجام کار کارگاهی برای امرار معاش، هستند. به جای آموزش مهارتهای شغلی که میتواند نوعی پیشرفت در حرفه را فراهم کند و یا گزینهای برای ورود به دانشگاه باشد، آنها انزواطلبی را به کارمندان خود آموزش میدهند و اغلب از میزان سودآوری کارگاه برای جامعه از آنها سوال میشود. یکی از صحنههای مهم ویسمن که قبل از شروع بحث بیشتر در مورد کارگاهها، باید به آن پرداخت، این است که بخشی از یک کارگاه، شامل کلاسهای آموزشی است که مهارتهای خاصی از سبک زندگی با آن درگیر شده است. به نقل قولها در مورد اصطلاح شیوه زندگی توجه کنید که اغلب نشان میدهد مهارتهای آموخته شده برای مستقل بودن ضروری نیست بلکه بیشتر برای وجود افراد در کارگاه و ادامه دادن کار آنها ضروری است. به نظر غیر منطقی میرسد که افراد را ملزم به انجام کارهایی کنیم که اهمیت چندانی در زندگی آنها ندارد. از جمله: درزگیری یا اینکه چطور در آشپزخانه حرکت کنند و اینکه میز را در کجا قرار دهند. در شرایطی که این مهارتها برای هیچ یک از انواع مشاغل در جامعه ضروری نیست. با این حال، این مهارتها برای حفظ کارگاه و موسسهای که در این فیلم نشان داده شده، ضروری است. از سوی دیگر به جای انتقال آنها به شغلی با درآمد بالاتر، کارکنان یاد میگیرند کارهایی را انجام دهند که ادامه حیات کارگاه را در جامعه حفظ کنند. این نقص قرارداد وابسته به شرایط کارمندان در محیط کار است. در صحنه ای از فیلم کلاس ریاضی را نشان میدهد که کارمندان در آن شرکت کردهاند. موضوع خاص این کلاس شامل یادگیری نحوه شمارش پول است. دو دوربین بر روی یک فرد خاص متمرکز شده تا نحوه شمارش را نشان دهد. به او مبلغی پول داده میشود و یک سری سوال از ارزش آنها، رابطه آنها با انواع دیگر پول و اینکه چه نوع کالاهایی میتوان با آن خریداری کرد، پرسیده میشود. در این حالت پول تبدیل به ابزاری برای آموزش مالی به این کارگر میشود. جالب توجه اینکه به احتمال زیاد او برای کار خود در آنجا پول زیادی دریافت نمیکند و برای حساب دخل و خرج او کافی نیست. این صحنهها از انتخاب های موجود برای ساکنان کارگاه سخن میگویند.
نتیجه گیری: ادامه الگوهای انزوا
بازگشت به سخنان ساموئل هاو در اوایل قرن نوزدهم در آمریکا، نشان میدهد کارگاهها در طی ۱۵۰ سال اخیر کمتر تکامل یافتهاند. چند سال قبل از درخواست ساموئل هاو برای ایجاد یک موسسه برای آدمهای «معلول»، فراخوان مشابهی برای استقرار کارگاهی برای نابینایان مقابل دولت ایالت ماساچوست قرار داده شد. ساموئل هاو تصور میکرد که از طریق این مکان هدف زندگی را به ساکنان آن اعطا کند. هیچ نمایشی دلپذیرتر از آنچه توسط این موسسه ارائه شده بود، وجود نداشت. جایی که صد جوان نابینا را مشاهده میکردید، که از موجوداتی بیپروا، غیرفعال، درمانده، تغییر یافته و تبدیل به افرادی باهوش، فعال و خوشحال شدهاند. آنها کار خود را با اشتیاق تا رسیدن به موفقیتی شگفتآور ادامه میدادند (بروکس، ۱۸۳۳). صحبت از ارائه آموزشهای حرفه ای برای گذار نیست. بلکه هدف ایجاد محیطی مناسب برای ماندن است. و این همان «تماشای لذتبخش» است که ساموئل هاو وعده آن را داده بود. که از جمله مواردی است که توسط ویسمن به تصویر کشیده شده است. کارگاهها سعی میکنند چهارچوب ایدئولوژیکی را که بر مبنای ساختمانها، ابزارها و فناوریهای جدید ایجاد شده است پنهان کنند. اگر چه پرداختن به تجملات و ظاهر کارگاهها مشکل بزرگتری را به وجود میآورد، با شیوهای که تمام هزینهها صرف تجهیزات و امکانات جدید میشوند و مدیریت کارگاه نمیتواند دستمزد کارمندان را به درستی پرداخت کند، نتیجه یک عمر فقر و عدم گذار از کارگاه خواهد بود.
تبصره
۱- متوسط حقوقکارمندان در هفته ۳۷ دلاراست، اما بر اساس تجربه من اغلب ۳۷ دلار در ماه به آنها میدهند، که معادل ۳۰ سنت در ساعت است. زیرا کارگاهها قادر به پرداخت دستمزد تمام و کمال نیستند. این بدان معناست که هر کالایی که تولید میشود بر اساس معادله ریاضی مبلغ معینی دارد که میزان هزینه آن بر مقدار ساعت صرف شده تقسیم میشود. که اگر یک فرد غیرمعلول زمان یک ساعت برای تولید محصول صرف کند به طور واضح برای فرد دارای معلولیت زمان بیشتری سپری میشود. که بر اساس آن دستمزد برای محصول تولید شده به چند بخش تقسیم میشود. که بخش کمتری برای فرد دارای معلولیت در نظر گرفته میشود.
۲- ویسمن مدت زمان طولانی را صرف ضبط زندگی کارگاهی کرده است. او این کار را بدون هیچ گونه ویرایش فانتزی انجام داده است. این یک طرح چشم گیر و در عین حال بیطرفانه از وقایع درون کارگاه است.
برای دانلود نسخه کامل فصلنامه دستادست درباره معلولیت و جامعه کلیک کنید
منبع:The myth of transition: contractualizing disability in the sheltered workshop
[۱] منظور از کارگاههای توانمندسازی در این مقاله محلهایی هستند که ترکیبی از پناهگاه و کارگاهند و به شیوه خاصی که شرح داده میشود اداره میشوند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.